قصه مامونیه

مریم استیلائی
maria@gashtavar.com

پیرمرد گفت: مامونیه! ازش بگو،بگو...
زن گفت : قصه ای که یادم نمی یاد؟
پیرمردگفت: مامونیه! خوب می دونم که چه خیالی تو سرته،مجبورت می کنم بگی...
زن گفت:چایی بخور...
پیرمرد گفت:گفتم که مجبورت می کنم،نشنیدی عزیزم؟
زن گفت: ازش خوشت می یاد...اولین بار که برات خوندم یادته،بعدش بهت گفتم که دیگه برات نمی خونمش ...
پیرمرد گفت: اشتباه می کنی ... این من بودم که گفتم همیشه برام می خونیش.
زن گفت: یادم نمی یادچی بود.
پیرمرد گفت: اینجور حرفا عصبانیم می کنه مامونیه! برام بخونش...
زن گفت: کی می خواد بیاد؟
پیرمرد گفت: هیچکس اینجا نمی یاد، مگه دلت برای کسی تنگ شده ...
زن گفت: فقط دلم برای تو تنگ می شه، چایی نمی خوری؟
پیرمرد گفت: اگه برام نخو نیش می میرم.
زن گفت: اینطور نیست، تو چرا اینقد ر اصرار میکنی که اونو برات بخونم...چه رغبتی بعد از اینهمه تکرار...
پیرمرد گفت: خوشم می یاد.
زن گفت: هوا ماه نداره!
پیرمرد گفت: هواماه نداره مامونیه!زن برای کسی که مرده باشه، می خونه،مامونیه! من هوایم، دلم برای جایی که ماه خوابیده گرفته،من هوایم،هوا ماه نداره، خوشم می یاد زن برای کسی که مرده باشه بخونه،می خوام برم مامونیه ، برم؟
زن گفت: خب تو که بلد یش!
پیرمرد گفت: صدای تو قشنگتره.
زن گفت: چه فرقی می کنه؟
پیرمرد گفت: خوشم می یاد.
زن گفت: خوشت می یاد بمیری...
پیرمرد گفت: زن با خودش فکر کرد آخرین بار می خونش ، حتما.
زن گفت: این زن زیادی مهربونه.
پیرمرد گفت: مامونیه! ازش بگو، بگو...
زن گفت: بارون داره می یاد!
پیرمرد گفت: خب بهتر...بالاخره یکی اینجا اومد...
زن گفت: شاید منیره باشه!
پیرمرد گفت: منیره؟! توی بارونا... اینهمه راه اومدی،چه رغبتی بعد از اینهمه تکرار...
زن گفت:این زن زیادی مهربونه،باهاش بر نمی گردی مامونیه؟
پیرمرد گفت: لطفا با صدای قشنگت برام بخونش...
زن گفت: حتما.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32205< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي